loading...
تفریحی وسرگرمی |بیاتوبخند
farshad بازدید : 314 دوشنبه 27 مرداد 1393 نظرات (0)

با اولین بوق صدای بازی دراز رو شنید ...
- الو ... قربان ... 
- چی شده شهراد؟!!! این دختره کیه؟!!
- جریان رو فهمیدین؟
- بله ... فهمیدم ... 
- قربان دستور چیه؟!
- گند زدی پسر!
شهراد با کلافگی دستی توی موهاش فرو کرد و گفت:
- خودتون شاهد بودین که ... 
- خیلی خوب بسه! همین الان یه اثر انگشت ازش بگیر ... اسکن کن برای من ... باید ببینم کیه و چی کاره است! برای لال کردنش باید از نقطه ضعفاش استفاده کنی ...
شهراد پوفی کرد و گفت:
- بله قربان ... الان ...
گوشی رو قطع کرد، رفت سمت سارا، دستش رو جلو برد و انگشتش رو گرفت. سارا تقلا کرد و گفت:

- به من دست نزن ... آقای مثلا محترم!!! گفتم ولم کن ... 
شهراد خنده اش گرفت. اینقدر خندیده بود بعضی وقتا یادش می رفت باید جدی باشه و وسط کار هم خنده اش می گرفت. دست سارا رو علی رغم همه تقلاهاش گرفت و انگشت اشاره اش رو روی صفحه اسکنر موبایلش فشار داد، خیلی زود اثر انگشت ثبت شد. سارا هم سریع خودش رو کنار کشید و گفت:
- فکر میکنی نمی فهمم؟ اثر انگشت منو برای کی فرستادی؟!! ازت پرسیدم کی هستی؟!! لو دادن تو به جمشید خان هیچ کاری نداره! همن الان هم داره منو و تو رو می بینه!
شهراد همینطور که داشت اثر انگشت رو می فرستاد برای بازی دراز گفت:
- پس بیا بشین و اینقدر تابلو بازی در نیار! توی این جریان پای توام گیر می افته!
سارا همونجا کنار پنجره تا خورد و نشست روی زمین ... زمزمه کرد:
- اگه همه چیز خراب بشه زنده ت نمی ذارم!
شهراد با یه تا ابروی بالا پریده به سارا نگاه کرد و گفت:
- این چیزیه که من باید به تو بگم ... تو اینجا یه خدمتکاری ! فوقش اخراج می شی ...
سارا پوزخندی زد و گفت:
- اخراج بشم تو رو هم لو می دم ... 
شهراد از جا بلند شد و گفت:
- آهان این خوبه! بیا کاری به کار هم نداشته باشیم ... تو به کارت برس، منم به کارم ...
سارا بی توه به حرف شهراد سرش رو گرفت بین دستاش و نالید:

- تو از کجا پیدات شد یه دفعه!!!
بعد سرش رو بالا آورد و گفت:
- نیم ساعت دیگه جمشید خان صدام می زنه ... عصرانه می خواد ... اگه نذاری برم می فهمه نیستم ... 
شهراد با خنده گفت:
- نمی فهمه! چون تا اون موقع ادبت کردم ...
سارا فقط با چشمای خشمگین به شهراد خیره موند و سکوت کرد. نمی دونست تو چه وضعیتی گیر کرده و بعد از این قراره چی بشه ولی همه امیدش به خدا و دعاهای ساسان و باباش بود. ایمان داشت که تنها نیست و کمکش می کنن. همون لحظه گوشی شهراد زنگ خورد ... شهراد سریع جواب داد و گفت:
- بله قربان؟
- چی؟!!! 
بازی دراز مشغول توضیح دادن بود و شهراد هر لحظه بهت زده تر می شد. نگاهش چرخید سمت سارا و متعجب بهش خیره موند ... وقتی گوشی رو قطع کرد فقط تونست زیر لب بگه :
- هر دم از این باغ بری می رسد !!!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به وبلاگ تفریحی وسرگرمی خودتون خوش اومدید نظر یادتون نره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 47
  • کل نظرات : 23
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 169
  • بازدید سال : 1,273
  • بازدید کلی : 11,404