loading...
تفریحی وسرگرمی |بیاتوبخند
farshad بازدید : 127 پنجشنبه 08 خرداد 1393 نظرات (0)

: من دوست ندارم با یکی از خانواده تو رو به رو بشم

شهریار : تو قرار عروس اون خانواده بشی

: من یک عروس قرار دادیم نه یک عروس واقعی

شهریار : فریبا تو قرار همسر من بشی پس دیگه قراردادی و غیر قراردادی نداره

: ولی برای من داره

شهریار : طرز فکر تو رو دیگه نمی تونم عوض کنم ، ولی این و بدون تو همسر من میشی و باید با خانواده من در ارتباط باشی

: تا ببینم چی میشه

شهریار : خوب من و دعوت نمی کنی بیام با شما ها شام بخورم

لبم و گاز گرفتم : خوب بیا

شهریار : این طور دعوت کردنت از صدتا نه گفتن بد تر بود ، من دیگه میرم خونه مراقب خودت باش خداحافظ

: خداحافظ

شهریار و نگاه کردم که دستش به عنوان خداحافظی آورد بالا و سوار ماشین شد و رفت نفس راحتی کشیدم

خوب سفارش دادم

: اخ جون من خیلی گرسنم

دایی به بیرون نگاه کرد : شهریار کجا رفت ؟

: رفت خونشون

دایی ساسان : تو از کجا می دونی

: برای اینکه بهم زنگ زد گفت انتظار داشت دعوتش کنم منم دعوتش نکردم

دایی ساسان لبخند رضایتمندی زد : خوب که این طور

پیتزا رو خوردیم و رفتیم خونه . وارد اتاقم شدم و لباسم و عوض کردم روی تخت دراز کشیدم گوشیم زنگ زد شهریار بود ، چقدر زنگ می زنه :

بله

شهریار : هنوز نرفتی خونه

: چرا سوال می کنی

شهریار : می خواستم بدونم همسر آینده ام عادت داره تا ساعت چند بیرون باشه

: تا ساعت 2 شب جواب سوالتون و گرفتین

شهریار : فریبا باز بداخلاق شدی

: خوشم نمیاد هی زنگ می زنی چکم می کنی

شهریار کمی بلند : فریبا

: امرتون

شهریار : به مامان و بابام گفتم می خواهم با تو ازدواج کنم

یک دفعه قلبم شروع کرد به تند زدن و شهریار ادامه داد : هیچ کدوم قبول نکردن و گفتن خودشون می خواهن یک دختر خوب و خانواده دار برام پیدا کنن

: چه خوب ببین پدر و مادرتم فهمیدن من و تو به درد هم نمی خوریم

شهریار : ولی من گفتم اونا هر دختری رو که انتخاب کنند من باهاش ازدواج می کنم به شرطی که بهش بگن من یک زن دیگه ام دارم

: یعنی چی ؟

شهریار : یعنی هم تو زن من میشی هم اگه اون قبول کنه

: جدی ؟

شهریار : آره دیگه چه ایرادی داره

: به نظر من دو تا دیگه ام بگیر که چهارتاش کامل بشه

شهریار : باشه راجبش فکر می کنم

نمیدونم چرا ناراحت شدم من که نمی خواستم تا ابد زن اون بمونم پس نباید برام زیاد فرقی می کرد .

شهریار : چی شد ناراحت شدی

: نه چرا ناراحت بشم دیدم اشتهات زیاده گفتم

شهریار : نمی دونم پس چرا فکر کردم ناراحت شدی

: اشتباه فکر کردی برام اصلاً مهم نیست که تو می خواهی چیکار کنی ، من خیلی خوابم میاد

شهریار : باشه عزیزم برو بخواب خواب های خوب ببینی

گوشی رو قطع کردم به حرف های شهریار فکر کردم یعنی اون می خواهد با من چیکار کنه زندگیم دست چه کسی افتاده خدایا خودت رحم کن .

هر کاری می کردم خوابم نمی برد دور و بر اتاقم نگاه کردم یک اتاق بزرگ که یک طرفش کمد و وسطش یک آینه دراور قرار داشت و یک تخت چوبی که رو به روش میز تلویزیون و دی وی دی و ضبط م قرار داشت . دیوارهای اتاقم هر کدوم یک رنگ بود قرمز ، سیاه ، کمدها همه سفید بودند و یک طرفش تا پایین پنجره بود و یک پرده که سیاه ، قرمز و سفید بود زده بودم تا سه رنگ داشته باشه .

چقدر دنبال همچین پرده ای گشتم چقدر مامان صبوری کرد و پا به پای من اومد تا این و پیدا کردم .

بابا دیگه خسته شده بود و همش می گفت فریبا بسته دیگه خسته ام کردی یک چیزی انتخاب کن دیگه اتاقت که چند رنگ شده پرده اتم یک رنگی انتخاب کن دیگه ، چقدر از حرف بابا دلخور شدم ولی مامان کوتاه نیومد ، تا من اون چیزی رو که می خواهم انتخاب کنم .

یاد خاطرات گذشته اشک و به چشم هام آورد از جام بلند شدم رفتم وضو گرفتم و مثل همیشه رفتم توی اتاق مامان و بابا ، سجاده مامان و برداشتم ، نماز خوندم تا کمی آروم بشم . همونجا دراز کشیدم و نمی دونم کی خوابم برد .

فریبا پاشو چقدر می خوابی

یک چشم و باز کردم و دیدم دایی بالای سرم نشسته : دیشب نخوابیدم

دایی ساسان : مگه تو امروز نمی خواهی بری سرکار

 

 

 

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به وبلاگ تفریحی وسرگرمی خودتون خوش اومدید نظر یادتون نره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 47
  • کل نظرات : 23
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 60
  • باردید دیروز : 76
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 164
  • بازدید ماه : 380
  • بازدید سال : 1,484
  • بازدید کلی : 11,615