loading...
تفریحی وسرگرمی |بیاتوبخند
farshad بازدید : 72 سه شنبه 06 خرداد 1393 نظرات (5)

از شرکت اومد بیرون خیلی خوشحال بودم که دوباره سر خودم با کار گرم می کنم .

روز دادگاه سهیلا شد . دل توی دلم نبود دایی ازم خواست که باهاشون برم ولی بهتر دیدم که نرم . نمی خواستم اگه شهریار میاد باهاش روبه رو بشم ولی به دایی گفتم هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده.

توی شرکت روی یک نقشه کار می کردم ولی تمام حواسم توی دادگاه بود ، موبایلم زنگ زد شماره ناآشنا بود : بله

سلام فریبا خانم چرا نیومدی

: سلام ، فکر کردم اینجوری بهتر

شهریار : اشتباه کردی باید بیای

: من بیام که چی بشه

شهریار : بیا می خواهم که باشی

: ببین دوست ندارم بیام اونجا

شهریار صداش کمی عصبی بود : میای فریبا همین الان میای اگه نیای پشیمون میشی فهمیدی

: چرا باید بیام ؟

شهریار : میای شنیدی چی گفتم

گوشی رو قطع کرد به دایی زنگ زدم

سلام دایی ساسان شهریار بهم زنگ زد گفت باید بیام اگه نیام پشیمون میشم

دایی ساسان : فریبا بهتر بیای چون اون با چند تا مرد اومده

: باشه دایی الآن راه می افتم

گوشی رو قطع کردم و کیفم و برداشتم و از اتاق خارج شدم : ببخشید خانم محتشم من باید تا جایی برم بتونم امروز بر می گردم . خداحافظ

سریع از شرکت اومدم بیرون و سوار ماشین شدم سریع حرکت کردم باید می رفتم خوشبختانه دادگاه تا شرکت زیاد فاصله نداشت . ده دقیقه ای رسیدم ، ماشین و پارک کردم وارد دادگاه شدم باید موبایلم و تحویل می دادم یادم رفته بود از دایی بپرسم که کجا هستند . وارد سالن که شدم شهریار و دیدم که جلوی پله ها ایستاده بود تا من و دید اومد طرفم

سلام

شهریار : علیک سلام ، ازم درخواست می کنی به حرفت گوش کنم بعد نمیای اینجا

: اینجا جای من نیست

شهریار : بله بر منکرش لعنت ولی اگه نمی اومدی

: خوب حالا که اومدم دایی ساسان کجاست ؟

شهریار : فریبا من سهیلا طلاق میدم به یک شرط

: اون شب نگفتی شرط داری

شهریار : ولی حالا میگم

دست به سینه جلوش ایستادم : خوب بگو گوش میکنم

شهریار : تو زن من بشی

زدم زیر خنده

شهریار اخم هاش و توی هم کرد : هیس یواش چرا می خندی

: تو دیونه ای چرا باید این کار و بکنم

شهریار : برای اینکه زندگی خاله ات تو نجات بدی

: که فردا همه بگن سهیلا حق داشت و من با تو رابطه داشتم ، نه من همچین کاری نمی کنم .

شهریار ازم دور شد : باشه خودت خواستی

از پله ها بالا رفت و من آروم آروم رفتم

دایی ساسان و دایی سعید و سهیلا اونجا بودن . دایی ساسان با دیدن من اومد طرفم : فریبا چی شده چرا رنگت پریده ، شهریار و دیدی ؟

: آره دایی دیدمش

دایی ساسان : چیکارت داشت ؟

: هیچی دایی

به طرف دایی سعید رفتم : سلام دایی

دایی سعید : سلام دایی خوبی عزیزم .

به سهیلا هیچ توجهی نکردم اونم سرش و انداخت پایین .

کنار دایی سعید نشستم تا نوبت ما بشه . سرم پایین بود احساس کردم یکی داره نگاهم میکنه سرم و بلند کردم و به همون سمت نگاه کردم از دیدن ستار جا خوردم از جام بلند شدم و اون از پله ها رفت پایین من دنبالش رفتم و بیرون از ساختمون :

ستار تو اینجا چیکار می کنی ؟

ستار : فریبا ببخش نتونستم نیام

: تو دیونه ای پسر می دونی اگه شهریار ببینتت بدتر میشه

ستار : فریبا سهیلا گفت تو با شهریار صحبت کردی اون چی گفت

: هیچی

ستار : یعنی می خواهد

: آره ، ندیدی چند تا مردم با خودش آورده برای تائید حرف هاش

ستار روی پله نشست واقعاً مثل شکست خورده ها بود .

تو اینجا چیکار می کنی کثافت

سری به پشت سرم برگشتم شهریار بود .

ستار از جاش بلند شد : شهریار می دونم در حقت نامردی کردم ولی خواهش می کنم خواهش می کنم

شهریار : خفه شو

شهریار به طرف ستار یورش برد که بزنش ولی من سریع سر راهش ایستادم شهریار خواهش می کنم این احمق نمی فهم ، تو کوتاه بیا

شهریار : چرا باید کوتاه بیام تمام زندگیم و نابود کرد باید نابودش کنم

ستار : من و بکش ولی به سهیلا کاری نداشته باش

برگشتم سمت ستار : خفه شو دیگه برو از اینجا

شهریار من و کنار زد و به طرف ستار رفت و با مشت کوبید توی صورت ستار ، ستار افتاد روی زمین و شهریار با مشت و لگد افتاد به جونش به طرف شهریار رفتم و دستش و گرفتم اونم محکم زد توی گوشم .

محکم به دیوار خوردم و صدای آخم بلند شد . همون جا روی زمین نشستم

تازه شهریار فهمید چیکار کرده اومد سمت من : فریبا خوبی ؟

بینی م خیلی درد گرفت ، دست زدم به بینی م ازش خون میومد با دست محکم گرفتم و از توی جیب مانتوم دستمال کاغذی در آوردم و سرم و بالا گرفتم

ستار : فریبا خوبی ؟

شهریار : تو یکی خفه شو که میزنم لهت می کنم

از جام بلند شدم و به طرف ساختمان حرکت کردم و از مامور اونجا پرسیدم که شیر آب کجاست اونم تا وضع من و دید سریع راهنمایم کرد به سمت دستشویی رفتم صورتم و شستم تا دایی اینا اونجوری من و نبیند خوشبختانه مانتو و مغنه مشکی پوشیده بودم و لک های خون روش دیده نمی شد . وقتی خون بند اومد از دستشویی اومد بیرون رفتم طبقه بالا هنوز نوبت ما نشده بود . رفتم و کنار دایی نشستم سرم گیچ می رفت

دایی سعید : فریبا یکدفعه کجا رفتی ؟

: یادم اومد باید به یکی زنگ می زدم رفتم موبایلم گرفتم و زنگ زدم.

دایی سعید : شنیدم میری شرکت بابا

: آره دایی از بیکاری که بهتره سرم بند میشه

دایی سعید : از فریده چه خبر ؟

: هر روز به هم زنگ می زنیم اون که همش میگه برم اونجا

دایی سعید : خوب چرا نمیری ؟

: نه دایی اینجا راحتترم هر وقت دل تنگ مامان و بابا میشم میرم سر خاکشون ولی اونجا برم دیگه نمی تونم

دایی سعید : راست میگی ولی تنها توی خونه نمون این دایی ساسانم که زن نداره گاهی بهش سری بزن

: فعلاً اون کلی درگیری داره ، نمی خواهم منم براش یک دردسر جدید بشم .

دایی سعید : می دونی که چقدر دوستت داره

: آره دایی می دونم منم خیلی دوستش دارم خودتون که خوب می دونید .

دایی سعید : آره ، این چند وقت اگه بهت سر نزده چون حسابی درگیر این دختر احمق شده

: راستی این سهیلا چرا اینقدر کبود شده

دایی سعید : شده ننگ خانواده اگه کسی بفهمه من باید چیکار کنم .

همون موقع صدامون زدند که بریم داخل . وقتی وارد اون اتاق شدم شهریار آروم بهم گفت فکرها تو بکن چند دقیقه دیگه فقط وقت داری

قاضی : خوب لطفاً ساکت باشید و بفرمائید بشینید .

روی صندلی نشستم و چشمم به شهریار بود و اونم به من نگاه می کرد

قاضی به وکیل شهریار اشاره کرد که شروع کنه

وکیلش بلند شد : جناب قاضی ما

سریع از جام بلند شدم و به طرف شهریار رفتم : باشه قبول

قاضی : خانم بفرمائید بشینید و گرنه برید بیرون

از اتاق اومدم بیرون و به راه افتادم

فریبا صبر کن باید این امضا کنی و انگشت بزنی

به نوشته روی برگه نگاه کردم : در ازای بخشش سهیلا من فریبا توکلی همسر شهریار تابان می شوم .

دایی ساسانم اومد سمت ما و من سریع امضاء کردم و انگشت زدم و بری یک لحظه به صورت شهریار نگاه کردم اشک هام ریخت می دونستم زندگی خودم و با دست خودم نابود کردم .

سریع رفتم . دایی هر چی صدام کرد بهش توجه نکردم سریع کیف و موبایلم و گرفتم ، رفتم . سوار ماشین شدم یک ساعتی توی خیابون ها پرسه زدم که یادم اومد گوشیم و روشن نکردم . تا روشن کردم شروع کرد به زنگ زدن

سلام دایی سعید

دایی سعید : تو معلوم هست کجایی چرا گوشیت خاموش

: ببخشید دایی اصلاً حواسم نبود

دایی سعید : چی شد چرا تو و ساسان رفتین

: مگه دایی ساسانم رفت

دایی سعید : آره اونم همین که تو رفتی رفت هر چی به اونم زنگ می زنم گوشیش خاموش

: دایی سعید من الآن نمی تونم حرف بزنم باهاتون تماس می گیرم .

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط مرتضی در تاریخ 1393/03/07 و 20:21 دقیقه ارسال شده است

شما لینک شدید ما را هم تاید لینک کنید.

این نظر توسط سارا در تاریخ 1393/03/06 و 22:58 دقیقه ارسال شده است

چون من خودمم دو تاشو انتخاب می کردمشکلک

این نظر توسط sara در تاریخ 1393/03/06 و 22:52 دقیقه ارسال شده است

میدونی چرا تسلیم شدم؟؟؟؟

این نظر توسط سارا در تاریخ 1393/03/06 و 22:46 دقیقه ارسال شده است

باشه بابا تسلیم

این نظر توسط sara در تاریخ 1393/03/06 و 22:42 دقیقه ارسال شده است

خواهش می کنم داداشی........نشد دیگه باید یکیشو انتخاب کنی داااااااا


کد امنیتی رفرش
درباره ما
به وبلاگ تفریحی وسرگرمی خودتون خوش اومدید نظر یادتون نره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 47
  • کل نظرات : 23
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 36
  • باردید دیروز : 76
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 140
  • بازدید ماه : 356
  • بازدید سال : 1,460
  • بازدید کلی : 11,591